یادگار نبی

پیامبر اکرم(ص):نماز نور چشم من است

یادگار نبی

پیامبر اکرم(ص):نماز نور چشم من است


امام خمینی (ره) :
" نماز پشتوانه ی ملت است."
" نماز بالاترین ذکر خداست."

امام خامنه ای : نماز، همه چيز است. آن كسى كه همه‌ى رابطه‌هايش قطع شده، اگر توانسته باشد رابطه‌ى نماز را نگه دارد، اين او را نجات ميدهد.

آیت الله بهجت (ره): همین امور ساده و آشکار مثل نماز، بعضی را بر سماوات میرساند، و برای عده ای هیچ خبری نیست!

۵ مطلب با موضوع «داستان هایی از نماز» ثبت شده است

نیمه های شب بود که از سنگر کمین برمی گشتیم . از پشت یکی از خاکریزها صدای ناله پرسوزی شنیدیم.طاقت نیاوردیم ، رفتیم نزدیکتر، در تاریکی شب با خدای خودشان راز و نیاز می کردند .
چشم ، چشم را نمی دید . نزدیکتر شدیم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجیبی داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بی اختیار پشت سرشان زانو زدیم و با ناله محزونشان همنوا شدیم .کارشان که تمام شد متوجه ما شدند.
پرسیدیم :« چرا این همه راه طولانی را پیاده آمده و این گوشه بیابان نشسته اید و راز و نیاز می کنید ؟!»
گفتند :« اینجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره ای آمد و خرابش کرد . چند نفر از بهترین دوستانمان همین جا شهید شدند. ما نیز به یاد آنها اینجا جمع شده ایم .»

- مامان! پس کوش؟ همش باید دنبالش بگردم!
- چی کوش؟ باز دنبال چی می گردی؟!
- مامان تو رو خدا بگو کجا گذاشتیش؟دیر شد ، دسته رفت.
- آهان طبق معمول دنبال زنجیرت می گردی! زیر میز مطالعته، خودت اونجا گذاشتیش.
- مرتضی! این دیگه چیه ورداشتی؟!!

یکی دو ماهی بود که حال و حوصله نداشت. گاهی وقتا اصلاً حرف نمی زد، گاهی وقتا هم از کوره در می رفت و دور و بری ها رو از خودش می رنجوند. هر چی فکر می کرد چرا اینجوری شده کمتر به جواب می رسید. امروز هم دست کمی از بقیه روزا نداشت، با تنها چیزی که اجباراً کنار اومده بود اداره ش بود و انجام کارای عادی و معمولی، قراره برای انجام کاری به یکی از شرکت های همکار بره،

همین طور که کنار خیابون ایستاده بود یه تاکسی جلوی پاش ترمز زد. آقا کجا؟!

•-      مستقیم خیابون ....

بی هدف صفحات درون پرونده را زیر و رو می کرد.

صدای گوینده رادیو خیلی ضعیف به گوش می رسید.

مجری: خب اگه اجازه بدید شنونده پشت خط داریم،

•-      دستاش از روی کاغذها برداشته میشه

پشت خط یه جوون دانشجو از شهرستانه...

سلام آقا ،اگه ممکنه

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب.

سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.

روزی پدرم می‌خواست نماز جماعت بخواند. منهم جزء ‌جماعت بودم ناگاه مردی به هیئت دهاتی وارد شد. از صفوف عبور کرد تا صف اول و پشت سر پدرم قرار گرفت.

پشتیبانی